در دلـم شـوق وصالت را سراسرداشتم آرزوهـای قـشنـگـی با تو درسرداشتـم
سعی كردم آنچه تو میخواستی باشم پدر تا بگـويـی دخـتـری مانـنـد مـادرداشـتم
روزهای خوب من در شهرپيغمبر گذشت هم تو بودی در كـنارم،هم بـرادرداشتم
بارها ديـدی چگونه ناز من را میخريد ازهمه عـالم عـمويی مهـربانتـرداشتم
درخرابه مصرعی اززندگیام طی شده من كه روی شانهات بيتی محـقّـرداشتم
آرزوهـايم هـمه بیتوبه پـايـان میرسد
مانده ازتويكسری،آن هم به دامان میرسد
پـا بـه پـايت با مـشـقـت تا خـرابـه آمـدمبـودی اما غـرق غـربت تا خـرابـه آمدم در كنارت محترم بودم ولی در طول راهلا بـه لای هـتـك حرمت تاخـرابـه آمدم عمه دارد بر تنش ازمن کـبودی بیـشترخـواهـرت كـرده حـمايت تاخـرابهآمدم دختری ازرویكينه چادرم رامیكشيد زيــرآمــاج حـسـادت تـا خــرابــه آمـدم گرچه روی من سیـاه ازتـازیـانهها شده روسـفــيـدم بـارشـادت تـاخـرابـه آمـدم خواب را بر دشمنت با گريهام كردم حرام